top of page

بلا دانه کوچک شن

قسمت 1 سریال بلا و ایان

خلاصه

کمی دانه شن به نام بلا می خواهد کاوش کند! بلا با کمک صدفی به نام یان ، چیز شگفت انگیزی را کشف می کند.

SS Bella P1 Cover.png

در امتداد خط ساحلی دانه ای از شن و ماسه به نام بلا وجود دارد که با خانواده اش در زیر سنگریزه زندگی می کند. یک شب جزر و مد موج می زند و با سنگریزه برخورد می کند. بلا و خانواده اش بیدار هستند تا اولین طلوع خورشید خود را تجربه کنند.

 

خانواده بلا به سنگ ریزه عقب می روند ، در حالی که بلا ، کنجکاو است ، تصمیم می گیرد که بماند. چشمان بلا شروع به تنظیم کردند ، "من می بینم!" او فریاد می زند "اما آیا من قبلاً نمی دیدم؟" او فکر کرد هرچه بیشتر به نور خورشید خیره می شد ، بیشتر می درخشید و از همه دانه های ماسه دیگر روشن تر می شد.

 

در گرمای روز ، نسیم ملایمی زمزمه می کند: «بلا! بلا! می بینم که می خواهی مثل خورشید بدرخشی. "باد با کلمات حکیمانه صحبت می کند. بلا که پر از کنجکاوی است ، سعی می کند از سنگریزه دور شود و ببیند چه کسی صحبت می کند ، اما هیچکس را نمی بیند.

 

هنگام تأمل ، تندی از باد بیرون می آید و بلا را در امتداد خط ساحلی نزدیک لبه موج سواری می غلتد. او فریاد می زند: "چه منظره فوق العاده ای است" ، زیرا از همه آنچه چشم هایش می بینند شگفت زده شده است.

 

همچنین در خلیج یک صدف به نام ایان ساکن است که متوجه چیزی می شود که در بالای سطح آب برق می زند. شنا در نزدیکی ، یان می بیند که این یک دانه شن است و این دانه بسیار متفاوت است. اگرچه او سعی می کند به او نزدیک شود ، اما جریان اقیانوس همچنان یان را به دریا می برد.

 

بار دیگر باد می آید و بلا را می برند. "ایست ایست!" او گریه می کند ، اما باد همچنان او را در امتداد لبه موج سواری می چرخاند.

 

"بلا!" خانواده اش فریاد می زنند: "بلا!" همانطور که او را تماشا می کنند که خارج از چشم آنها می رود.

 

بلا پس از طی مسافتهای زیاد و دیدن مسافت زیاد پیش رو ، احساس ناامیدی و درماندگی می کند. بلا می گوید: "دانه های بیشمار هستند ، و من در بین این همه کیستم؟" افکار بی اهمیت ذهن او را فرا می گیرد و درخشش او کم می شود. بلا بلافاصله دلش برای خانواده اش تنگ می شود.

 

در این میان ، یان صدف ، تسلیم نشده است و بلا فاصله را از راه دور دنبال می کند. با این حال ، هر بار که او سعی می کند خود را نزدیک کند ، جریان زیر زمینی او را به سمت دریا می برد. ایان که از سفرهای خود خسته شده است روی یک صخره مرجانی استراحت می کند.

 

در همان لحظه ، باد متوقف می شود و دانه های کوچک ماسه به جلو می لغزد. وقتی امواج نزدیک و نزدیک می شوند ، بلا به موجی که ناگهان به سمتش می آید نگاه می کند.

 

"دارم غرق می شوم! دارم غرق می شوم! ” فریاد می زند بلا. به همان اندازه که او سعی می کند روی آب بماند ، جریان همچنان بلا را بیشتر و بیشتر به دریا منتقل می کند و انرژی او تخلیه می شود. با فرو رفتن در اعماق شفاف ، فشار اقیانوس قوی تر و تیره تر می شود. بلا برای آخرین نفس نفس می کشد و سپس در اعماق ریز دریا فرو می رود.

 

در حالی که موجودات دریا از آنچه درخشان است شگفت زده می شوند ، یان به سرعت به سمت بلا می لغزد.  

 

بلا وقتی بیدار می شود ، خود را در مکانی تاریک و سرد می بیند و نمی تواند چیزی را ببیند. اگرچه او سعی می کند حرکت کند ، اما نمی تواند. "من کجا هستم؟" او می پرسد ، اما پاسخی وجود ندارد. بلا و تنها ، خسته و نیاز به استراحت ، بلا چشمهای خود را می بندد و امیدوار است این فقط یک رویا باشد.

 

بلا پس از بیدار شدن متوجه می شود که هنوز نمی تواند ببیند. "کمکم کنید!" او فریاد می زند: "کمک کن"-مکث می کند ، زیرا احساس ارتعاش می کند. "من گیر کردم!" بلا فریاد می زند: "من کجام؟"

 

"نیازی به فریاد زدن یا ترسیدن نیست. من یان هستم. میتوانم کمکت کنم."

 

"سپس مرا از این مکان بیرون آورید و به ساحل من ببرید. دلم برای خانواده ام تنگ شده است. ” بلا می گوید

 

"اگر من می توانستم به خط ساحلی بروم اما جریان بسیار قوی است. چرا برای تغییر در اینجا نمی مانید و با صبر و شکیبایی ما با هم رشد می کنیم. "

 

"باشه!" بلا موافقت می کند و در مورد منظور ایان فکر می کند ، "به هر حال ، نام من بلا است."

 

"بلا ، زمان می برد اما باید هشدار داد که بسیاری تسلیم شده اند زیرا حاضر نبودند متحول شوند."

 

"سپس ما می توانیم با هم کاوش کنیم." بلا تشویق می کند.

 

هر روز آنها هر دو رشد می کردند و قوی تر می شدند. همچنین ، بخش کوچکی از پوسته یان شفاف می شود و به بلا اجازه می دهد تا به راحتی از آن عبور کند.

 

هرچه زمان بیشتر می گذرد ، بلا تشنه نور خورشید است که دیده است. در حالی که زیر سنگریزه تاریک و سرد بود ، اکنون همه چیز بدتر به نظر می رسید. بلا احساس می کند ، بار دیگر زندگی او بی پایان تاریک شده است. او که نمی تواند کنار بیاید ، فریاد می زند: "من می خواهم ببینم!"

 

"فقط کمی بیشتر" ایان تشویق می کند.

 

هر دو یان و بلا روز به روز قوی تر و قوی تر می شدند ، تا اینکه یک روز ، ایان توانست جریان را فشار داده و به سمت خط ساحلی شنا کند. ایان پوسته اش را باز می کند و بلا را رول می کند.

 

بلا در امتداد ساحل دانه های بی شماری از شن را می بیند که با تعجب به او خیره شده اند. بلا می شنود که آنها می گویند: "او فوق العاده است!" "او خیره کننده است!" "من می خواهم شبیه او باشم!"

 

بلا تعجب می کند که آنها از چه کسی صحبت می کنند و چرا از او فاصله می گیرند. "آیا من مانند یکی از آنها نیستم؟ من فقط یکی از بسیاری از آنها هستم ، "بنابراین او فکر کرد.

 

درست در همان زمان ، او صدایی را از بهشت می شنود که می گوید: "بلا ، بلا ، به راستی دانه های زیادی در سراسر زمین وجود دارد ، اما تعداد کمی از آنها مروارید می شوند!"

 

نویسنده

کیت یریساری استیتسون

ویراستاران خلاق

ترزا گارسیا استیتسون

Aniekan Udoh

ویراستاران

ترزا گارسیا استیتسون

Aniekan Udoh

دکتر راشل یتس

© 21 آگوست 2021 اولین انتشار Keith Yrisarri Stateson

نام ها بر اساس حروف الفبا در هر فیلد ، صرف نظر از میزان مشارکت فردی ، ذکر شده اند.

bottom of page