top of page

ایوان ابر کوچک ، قسمت 1

ابر کوچکی که نمی توانست باران ببارد

خلاصه

یک ابر کوچک ایجاد می شود. کوچک بودن ، متفاوت بودن و ندانستن اینکه او کیست ، پذیرش برای او مشکل است. با گذشت زمان ، یک راز فاش می شود. تنها در این صورت است که ابر کوچک شروع به رشد می کند و چیز شگفت انگیزی را کشف می کند.

Ivan the Little Cloud edited - January 29, 2024 05.48.45.png

آنجا در آسمان دور ، ابر کوچکی متولد شد. اما مادر و پدرش با فرارسیدن زمستان از دنیا رفته بودند. ابر کوچک با خود می پرسد: "آیا ممکن است من یک ابر استراتوس باشم؟ اما چگونه ، من خیلی کوچک هستم. "

 

"شاید من یک ابر سیروس هستم؟ اما چگونه ، من به اندازه کافی بلند پرواز نمی کنم. "

 

"شاید من یک ابر کومولوس هستم؟ اما نه ، من به اندازه کافی پف نکرده ام. "

 

"میدونم میدونم." ابر کوچک گفت: "من باید یک ابر نیمبوس باشم!" با این حال ، ابر کوچک هیچ بارانی تولید نکرد.

 

با نگاهی به هر جهت ، تا آنجا که چشم می توانست ببیند ، ابر کوچک متوجه ابرهای عظیمی شد. سپس ، با نگاه به خود ، به این فکر افتاد که "چرا من اینقدر متفاوت هستم؟"

 

کوچکتر بودن ، می دانست که هرگز کاری را که آنها می توانند انجام دهند ، انجام نمی دهد. مهم نیست که کجا رفت ، هرگز برای ابرهای دیگر آن را قبول نمی کند. با ایجاد سایه کمتر نسبت به سایر ابرها ، احساس می کرد بی فایده است. و از آنجا که نمی تواند باران را تأمین کند ، ابر کوچک باور کرد که شایسته ابر نیست.

 

همانطور که ابر کوچک روزانه در آسمان پرواز می کرد ، مرد بی خانمانی را دید که روز به روز در گرمای سوزان کار می کرد. ابر با صدای بلند فکر کرد: "من می توانم مفید باشم ،" من برای این پیرمرد سایه ایجاد می کنم و هر جا که می رود او را دنبال می کنم. " بسیاری از روزها و شب های زیاد ، ابر کوچک بر فراز دریای خشک حرکت می کرد. هر زمان که راننده پناهگاهی پیدا می کرد ، ابر کوچک با صبر و حوصله منتظر می ماند تا به فضای باز برگردد تا پوشش دهد.

 

پیرمرد متوجه همان ابری شد که هر جا می رفت دنبالش می رفت. راننده با نگاه خیره به ابر کوچک بسیار بالاتر گفت: "شاید کسی از من مراقبت می کند و از این که هستم خوشحال می شود."

 

همانطور که مرد در بیابان سرگردان بود ، ابر از بالا دنبال می شد. اگرچه باران نمی تواند باران ایجاد کند ، اما ابر کوچک احساس خوبی نسبت به خود داشت زیرا می دانست سایه بسیار مورد نیاز را فراهم می کند. پس از سفرهایش ، پیرمرد خوشحال بود که در مزرعه غلات کار پیدا کرده است. ابر کوچک ، پر از شفقت ، از او محافظت کرد.

 

استاد راهنما به پیرمرد گفت: "شاید اگر خوش شانس باشید که باران می بارد ، می توانید هفته آینده به کار خود برگردید تا گندم بیشتری بچینید." با این حال ، باران نمی بارید. قطره ای دیده نشد. راننده به زانو افتاد و گوش خود را به زمین گذاشت به امید شنیدن رعد و برق. او از درختی بالا رفت ، فقط برای دیدن ، یک ابر نیمبوس دیده نشد.

 

با نزدیک شدن به پایان هفته ، ابر کوچک متوجه شد که چهره پیرمرد تحت فشار و مات و مبهوت است. پیرمرد بدون کار و چیزی برای خوردن نداشت ، سطل های زباله را زیر و رو کرد تا شکمش پر شود. ابر کوچک که از پیرمرد شرمنده بود ، نمی خواست در نزدیکی او دیده شود.

 

اندکی پس از خروج ، ابر کوچک نظر خود را عوض کرد و به سمت مزرعه دانه ای که در بالا معلق بود حرکت کرد و خود را تکان داد. نه به اندازه یک قطره آب تشکیل شده است. با این حال صدای خنده ای از ابرهای بزرگ شنیده می شد که از بالا تماشا می کردند.

 

ابر کوچک به سمت کوهی بلند شد که می توانست با برف ترکیب شود. اما پیرمرد به ابر عادت کرده بود و کنجکاو بود که کجا برود. او آن را جستجو کرد و دید که از ابرهای دیگر فرار می کند.  

 

"چرا رفتی؟" راننده پرسید: "شما در طول روز سایه ای برای من ایجاد کردید و در طول شب مراقب من بودید. هر روز صبح شما آماده بودید و منتظر من بودید. " ابر کوچک جواب نداد اما به فرار ادامه داد. "اسمت چیه؟" مرد فریاد زد و به تعقیب خود ادامه داد.

 

سرعت ابر کاهش می یابد ، "من یک ابر بدون نام و بدون هدف هستم. من برای ایجاد سایه بسیار کوچک هستم و هرگز باران تولید نکرده ام. دیگر کاری نمی توانم بکنم. چرا اهمیت میدی؟ شما فقط راننده هستید حالا لطفاً اجازه دهید من باشم. " ابر به عقب برگشت ، زیرا به آرامی سرعت خود را افزایش داد.

 

مرد فریاد زد: "من مادر و پدرت را می شناختم."

 

"در مورد آنها چه می توانید به من بگویید؟" ابر پرسید ، نزدیکتر پرواز می کند.

 

"آنها بزرگترین ابرهای بارانی در زمان خود بودند. درختان بلندتر ، میوه فراوان و آب فراوان بود. اما از آنجا که آنها رفته اند ، خشکسالی در سراسر سرزمین ها رخ داده است. درختان اکنون کوچکتر شده اند ، میوه به اندازه گذشته زیاد نیست و آب کمیاب شده است. " مرد مکث کرد و سپس ادامه داد: "بسیاری از آنها رنج کشیده اند زیرا هیچ کس برخاسته نشده است تا جای آنها را بگیرد." ابر غمگین شد و از خود پرسید که از ابر بزرگی مانند مادر و پدرش چه آموخته است.

 

"در واقع ، من اسمی را می دانم که والدین شما می خواهند برای شما بگذارند." ابر نزدیک شد ، تقریباً در فاصله بازو. "نام شما ایوان است ، به معنی زندگی کمیاب قبل از زندگی فراوان و فضل باشکوه."

 

بار سنگین شرمساری از ابر کوچک برداشته شد و او با چشمانی مشتاق به پیرمرد نگاه کرد. چهره ابر کوچک شروع به تغییر کرد و اعتماد به نفس در او شکل گرفت ، "تو کیستی؟"

 

"من کسی هستم که شما را آفرید. من کسی هستم که پدر و مادر شما را ساخته است. "

 

ایوان شروع به رشد کرد و چندین برابر بزرگتر و قوی تر شد. زرق و برق در زیر چشمانش شروع شد.

 

"چرا پدر و مادرم را از من گرفتی؟" ایوان پرسید ، هنوز در حال رشد است.

 

"زمان آنها فرا رسیده بود و شما بسیار خوش شانس هستید که متولد شده اید ، زیرا آنها تمام انرژی خود را صرف نجات جان بسیاری از مردم با تأمین آب کرده اند. شما تنها چیزی هستید که از آنها باقی مانده است. " پیرمرد اجازه می دهد تا کلماتش فرو بروند و سپس ادامه داد: "بدون آب - یعنی بدون شما - مردم زنده نخواهند ماند. آنها همانطور که من به تو احتیاج دارم به تو نیاز دارند. "

 

در حالی که پیرمرد هنوز صحبت می کرد ، ایوان بزرگ شد و بزرگ شد و به یک ابر قوی تبدیل شد. 

"باران می بارد! باران می بارد! ” ایوان نظاره گر اشکهایش بر زمین بود.

 

"شما ممکن است به نظر حقیر بپردازید ، اما من همیشه می دانستم که شما واقعاً چه کسی هستید. آیا از همه ابرهایی که من ایجاد کردم ، این شما نبودید که سایه مرا ایجاد کردید؟ من به شما می گویم ، اگر کوچک و تنها نبودید ، مرا نمی شناختید.

 

"اکنون زمان آن است که شما همان کسی شوید که باید باشید. روزهای کمیابی و شرمندگی شما به پایان رسیده است. کسانی که آرزوی بزرگ بودن را دارند باید مایل به کوچک بودن نیز باشند و کسانی که می خواهند از همه بزرگتر باشند باید حاضر باشند که از همه کوچکترین باشند. بدانید می دانید چرا در ابتدا شما را اینقدر کوچک کردم. می دانستم که وقتی زمان شما فرا رسید شما به پسر من ایمان خواهید آورد.

 

"من کسی بودم که به شما کم دادم تا در دوران جوانی خود با کمبود روبرو شوید و بنابراین با نیاز خود به من مراجعه کنید. من با خوشحالی ، مشکلاتی را برای شما ایجاد کردم که ببینم چگونه با آن کنار خواهید آمد و تعیین کنید که امید شما چقدر قوی است. این من بودم که نام و خواسته های شما را از شما دریغ کردم که در زندگی بگذرانید و تحمل کنید. "

 

ایوان از سخنان پیرمرد ، که آرامش زیادی به همراه داشت ، خوشحال شد. ایوان آنقدر بزرگ شد که از کوه های غول پیکر پیشی گرفت. با بلند شدن در آسمان ، او به سایه خود نگاه کرد و شگفت زده شد که چقدر بزرگ شده است. ایوان قصد داشت صحبت کند که پیرمرد گفت: "تو فقط آنقدر که می خواهی بزرگ هستی."

 

نویسنده

کیت یریساری استیتسون

ویراستاران و ویراستاران خلاق

ترزا گارسیا استیتسون

Aniekan Udoh

© 20 ژوئن 2021 اولین انتشار Keith Yrisarri Stateson

نام ها بر اساس حروف الفبا در هر فیلد ، صرف نظر از میزان مشارکت فردی ، ذکر شده اند.

bottom of page