top of page

قلب کوچک ، قسمت 1

خلاصه

Little Heart خوشحال است که متولد می شود اما هنوز از چالش هایی که پیش رویش قرار داشت اطلاع چندانی نداشت. می آموزد که پذیرفته نیست زیرا دیگران آن را ضعیف و ترسو می دانند. این سوال باقی می ماند که آیا می توان بدون عشق زندگی کرد؟

Little Heart Part 1.png

قلب کوچکی متولد شد

کوچک بود بنابراین نادیده گرفته می شد.

ظاهر آن متفاوت بود بنابراین جذاب به نظر نمی رسید.

ترسناک بود و هیچ کس با آن تعامل نداشت.

 

هر روز قلب کوچکی به میدان شهر می رفت ، اما تنها می ماند.

گرمترین لبخند و بزرگترین آرزو را داشت

با این حال دیگران به رشد آن کمک نمی کنند ، بنابراین احساس می کرد کوچک و دوست داشتنی نیست.

 

با گذشت سالها غم انگیز شد.

در سرزمین های دور جستجو کرد…

... هرگز دوستی پیدا نکرد ، ضعیف و خسته شد و تصمیم گرفت برگردد.

در حال حاضر ، قلب کوچک احساس شکست می کرد.

 

من برای یافتن قلب کوچکی که ساخته بودم به شهر سفر کردم.

من از اطراف پرسیدم ، اما هیچ کس نام آن را نمی داند.

پس از جستجو در حومه شهر ، هنوز نتوانستم آن را پیدا کنم.

با بازگشت به میدان ، یک درد شدید شدید من را سوراخ کرد.

 

در ورودی قلب شکسته ای روی زمین افتاده بود.

رو به رو بود ، با قدمهایی سراسر آن را زیر پا گذاشته بودند.

گرد و غبار بود و به نظر می رسید که هرگز به آن دست نزده است.

شکسته شد و به نظر می رسید که هرگز محبت نشان داده نشده است.

 

با نگاهی نزدیکتر ، متوجه زخمی در سمت چپ آن شدم.

همچنین زخمی در سمت راست وجود داشت.

به داخل نگاه کردم… و همانطور که فکر می کردم: آنجا خالی بود.

 

من پر از غم بودم ، غمی که قابل فروکش نیست.

من این قلب کوچک را به جایی فرستاده بودم که در آن رشد کند ،

اما هیچ کس آن را تصدیق نکرد

همه آنقدر مشغول بودند ، هیچکس متوجه نشد که روی زمین در حال مرگ است.

 

هدف آن خدمت به دیگران بود ،

برای ارائه دانش و حکمت فراوان.

با این حال هیچ کس نمی خواست قلب کوچک را دوست داشته باشد.

هیچ کس آن را شایسته زمان یا کمک خود نمی داند.

 

آن را گرفتم و روی پایش گذاشتم.

سرش پایین بود و چشمانش بسته بود.

چانه اش را بلند کردم و چشمانش را باز کرد.

دلسردی که دیدم بسیار بود

 

ایستادن مشکل داشت ، اما من نحوه ایستادن را به او آموختم.

راه رفتن مشکل داشت اما من آن را با دست گرفتم.

با تمام وجود به من چسبید.

 

آن را زیر باران گذاشتم تا دردش را بشویم.

آن را زیر نور خورشید قرار دهید تا از روشنایی بدرخشد.

آن را در باغ قرار دهید تا با زیبایی رشد کند.

آن را نزدیک خودم نگه داشتم تا بداند که مورد نظر است.

 

خجالتی بود اما اکنون بی باک است ،

مثل گل در بهار گل می زند

فکر می کرد هرگز دوست نخواهد داشت ،

اما در حال حاضر دیگران آن را به عشق آن آرزو می کنند.

 

این قدرت را دارد که خوب عمل کند و هر کاری را که می خواهد انجام دهد ،

اما آیا تصمیم می گیرد با من بماند؟

من آن را زمانی که ضعیف بود آرزو می کردم.

من آن را برداشتم در حالی که دیگران از آنجا عبور می کردند.

 

زخمی شد ، اما من آن را شفا دادم.

زخم برای زندگی ، اما من آن را بازیابی کردم.

کوچک بود و تصور می شد که بی ارزش است.

اکنون به بزرگترین جایزه من تبدیل شده است.

 

اگر ماندن را انتخاب کند ، ما با هم رشد می کنیم.

من تمام آنچه را که می دانم به آن آموزش خواهم داد.

هر چه دارم به آن می دهم.

اگر او مرا دوست داشته باشد ، چیزهای بزرگتری را به او نشان خواهم داد.

نویسنده و تصویرگر

کیت یریساری استیتسون

ویراستاران خلاق

ترزا گارسیا استیتسون

Aniekan Udoh

ویراستاران

ترزا گارسیا استیتسون

جورج استیتسون

Aniekan Udoh

دکتر راشل یتس

© 14 فوریه 2019 اولین انتشار Keith Yrisarri Stateson

نام ها بر اساس حروف الفبا در هر فیلد ، صرف نظر از میزان مشارکت فردی ، ذکر شده اند.

bottom of page