top of page

اسم حیوان دست اموز من

خلاصه

یک کودک خردسال به یک حیوان چرک بسته می شود. وقتی حیوان پر شده به طرز مرموزی ناپدید می شود ، کودک دلش می گیرد چون تنها دوستش بود. کودک که بسیار ناراحت است ، باید یاد بگیرد که چگونه دوستان جدیدی پیدا کند ، اما آیا او دوست داشتن دوستان جدید خود را نیز یاد می گیرد؟

SS My Bunny - February 10, 2024 09.57.jpg

یک اسم حیوان دست اموز بود که من آن را دوست داشتم. بزرگتر و بلندتر از من بود ، اما من در مقایسه با خرگوش پر شده خودم بچه کوچکی بودم. تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که او نرم بود ، قابل فشردن بود و او دوست من بود.  

 

مامان و بابا اولین خانه خود را خریدند و من و خواهران و برادرهایم با هم جفت شدیم تا اتاق های مشترکی داشته باشیم. به اسم بانی کوچولو گفتم که نصف خودم را با او تقسیم کنم. فردا ، ما به خانه خانواده خود نقل مکان کردیم و اولین روز کلاس دوم من بود.

 

وقتی مدرسه رها شد ، من برای بازی با اسم حیوان دست اموز کوچک رفتم ، اما او را پیدا نکردم. من مثل قبل چهار دست و پا می کردم و روی فرش سبز می خزیدم تا زیر تخت به دنبالش بگردم. سپس روی تختم بالا رفتم و زیر پوشش را جستجو کردم ، اما او هم آنجا نبود. به کمد نگاه کردم و او آنجا نبود.

 

تمام اتاق کوچکم را جستجو کردم اما او رفته بود. از مادرم پرسیدم آیا اسم حیوان دست اموز می تواند زنده شود؟ شاید دوباره به من برمی گشت اما او گفت نه. "پس او چگونه گم شده است؟" من پرسیدم. مامان جواب نداد او چیزهای مهمتری را در ذهن خود داشت.

 

بابا هم مشغول بود. خواهر و برادرم با اسباب بازی هایشان بازی می کردند. به نظر نمی رسید کسی نگران اسم حیوان دست اموز من باشد. آیا آنها اهمیتی نمی دادند؟ او دوست من بود. باید او را پیدا می کردم.

 

بیرون را بررسی کردم تا ببینم آیا او را در سرما رها کرده ام ، اما ایوان شفاف بود. من گاراژ را بررسی کردم تا ببینم آیا او به طور تصادفی پشت سر گذاشته شده است یا نه ، اما نه ، او را تنها نمی گذاشتم. کابینت ها را بررسی کردم ، اما او مخفی نمی شد. بنابراین اتاق به اتاق را جستجو کردم و پرسیدم آیا کسی می داند بانی کوچک کجا رفته است ، اما هیچ کس نمی داند.

 

با دیدن والدینم در آشپزخانه ، به آنها گفتم: "او باید گم شود. چگونه اسم حیوان دست اموز خود را پیدا کنم؟ او رفته است. »

 

"عزیزم می خوای چیکار کنیم؟"

 

"آیا پلیس می تواند کمک کند؟ آنها می توانند بروند و او را جستجو کنند. "

 

"پلیس در مورد اسباب بازی های پر شده کمک نمی کند ، زیرا او واقعی نیست."

 

"اما او برای من واقعی است. او فراتر از یک حیوان شکم پر است! " من دوستان زیادی در مدرسه نداشتم ، اما می دانستم که همیشه وقتی به خانه برمی گردم یکی از آنها را دارم. می توانستم او را نگه دارم و فشارش دهم و چون او از من بزرگتر بود ، می توانست از من محافظت کند.

 

فردای آن روز به مدرسه رفتم ، اما احساس خوبی نداشتم. من به اطراف نگاه کردم ، اما بچه ها گوش های بزرگی نداشتند. آنها لبخند بزرگی بر لب نداشتند. بعداً ، بعد از مدرسه ، دوباره جستجو کردم اما او را پیدا نکردم. هفته گذشت و من هنوز احساس تنهایی می کردم. پوچی ادامه پیدا کرد و من فقط تسلیم آن شدم زیرا نمی توانستم با آن مبارزه کنم. اگر نمی توانستم اسم حیوان دست اموز کوچک را در دست داشته باشم ، رفتن به مدرسه چه فایده ای داشت؟ من به هیچ دوستی احتیاج نداشتم.

 

با گذشت سالها ، من هنوز در مقطع راهنمایی بودم که شنیدم اسم حیوان دست ام پرتاب شده است. بابا گفت که این حادثه هنگام حرکت از خانه ای به خانه دیگر اتفاق افتاده است. اشتیاقم درونم را خورد. بعد از آن ، من هیچ وقت به محبت حیوانات شکم پرست اهمیت ندادم. من هرگز دیگر ، هرگز نمی خواستم

 

همانطور که بزرگ شدم ، هر کسی را که حیوان پر کرده ای داشت ، تحقیر می کردم. من نمی خواستم آنها خوشحال باشند. آنها باید همانطور که من مجبور بودم رنج ببرند. من مخفیانه پارچه های آنها را در درز گردن ، در پشت ، هر جا که پاره شدن آسان تر بود پاره می کردم تا خراب شوند.

 

یک روز بچه های مدرسه فهمیدند که من هستم. من به آنها گفتم حتماً حیوانی وارد شده و آن را خراب کرده است. اما برای آنها روشن بود که من حیوان بودم. من کسی بودم که می خواستم وسایل خود را که خیلی به آن چسبیده بودند از بین ببرم.

 

معلمان از رفتار من شوکه شده بودند. وقتی آنها به من سرزنش می کردند ، مات و مبهوت شدند وقتی به آنها گفتم: "حداقل من آنها را دور ننداختم!"

 

آنها بلافاصله مرا نزد مدیر مدرسه بردند و درخواست کردند که من را به خانه بفرستند.

 

"شما نمی توانید این کار را انجام دهید. آنها فقط حیوانات شکاری هستند. آنها واقعی نیستند. ”

 

"تا زمانی که رفتار با احترام با مردم و اموال آنها را یاد نگیرید ، نباید اینجا باشید" ، مدیر مدرسه ادامه داد: "ما نگرانیم که با خشونت شما ، شما نیز همین کار را با بچه ها انجام دهید."

 

من اعتراض کردم: "آنها واقعی هستند".

 

"حیوانات پر شده آنها متعلق به آنها است و آنها برای آنها واقعی هستند. آیا تا به حال صاحب یکی نشده اید؟ »

 

آهسته با خود گفتم: "باید آنها را دور می انداختم".

 

"آن چیست؟" خانه من پرسید

 

گفتم: "باید اجازه می دادم آنها بازی کنند."

 

وقتی من را به خانه فرستادند ، والدینم بیشتر سرزنش کردند. روز بعد ، من مجبور شدم از همکلاسی هایم و معلمم عذرخواهی کنم و به آنها توضیح دهم که چرا حیوانات پرشور مستحق مراقبت هستند. عصبانی بودم. من الان بیش از هر زمان دیگری از مواد خفه کننده متنفر بودم.

 

با گذراندن یک سال تحصیلی دیگر ، من پنجم دبستان بودم. شروع کردم به بچه های مدرسه بگویم که اسباب بازی های پر شده برای نوزادانی است که مکنده انگشت شست هستند. شروع به کار کرد. با از بین بردن شادی آنها ، من شادتر شدم تا اینکه روز حیوانات پرنده وجود داشت.

 

این ایده جدیدی بود که مدرسه می خواست آن را جشن بگیرد. در روزهای منتهی به این رویداد ، دانش آموزان و معلمان علائم و تصاویری از حیوانات خانگی ، حیوانات ، طبیعت و هر چیز دیگری که می توان آنها را پر کرد ارسال کردند. با این حال ، من به طور مخفیانه پوسترها را بعد از مدرسه پاره کردم.

 

روز بعد ، من عجله کردم لباسهایم را بپوشم و به مدرسه بروم تا پوسترهای روی زمین را ببینم. اما در کمال تعجب ، برای هر کدام که پاره کرده بودم ، سه یا چهار پوستر جای آنها را گرفته بود. با خودم گفتم: "کسی باید آنها را آنقدر دوست داشته باشد که من از آنها متنفرم."

 

پوسترها و تصاویر همه جا چیزهای آلوده نشان می دادند. وقتی وارد کلاس شدم ، یک پوستر روی میز من چسبیده بود. به میزهای دیگر نگاه کردم ، اما میز من تنها بود. شاید به این دلیل بود که دانش آموزان دیگر حیوانات پرشده خود را به کلاس آورده بودند و من از انجام این کار خودداری کرده بودم.

 

وقتی مدرسه دوباره رها شد ، من برای خرد کردن بیشتر آماده بودم. اگرچه نمی خواستم این کار را انجام دهم ، اما نمی توانستم خودم را کنترل کنم. در حالی که راهرو خانه من از همه پوسترها پاک بود ، سپس وارد راهرو اصلی شدم که چندین معلم و دانش آموز دور هم جمع شده بودند. آنها کسانی بودند که تمام آن زمان را در صبح ها صرف عکس گرفتن و ایجاد پوستر می کردند.

 

از آنجا که نمی توانستم حرکت کنم ، آنها شروع به راه رفتن به سمت من کردند. "آیا شما حیوانات را دوست ندارید؟ چرا نمی توانی خوشحال باشی؟ » آنها از من سوال کردند.

 

وقتی پوسترهای پاره شده را از دستانم انداختم ، بی حرف ماندم. من قبلاً در فکر بازداشت یکی دو هفته آینده بودم. شاید آنها خوب باشند و فقط یک هفته به من فرصت دهند اگر بگویم متاسفم و اخم کردم ، با وجود اینکه این یک لبخند بود.

 

"آیا کاری می توانیم برای شما انجام دهیم؟" معلمان پرسیدند شاگردی به معلم خود گفت: "شاید او هرگز چنین چیزی نداشته است". یک کودک دیگر می گوید: "او احتمالاً آن را مانند این پوسترها جدا کرده است".

 

فردا روز حیوانات پر شده بود و من نمی خواستم کسی خوشحال باشد. قرار بود چکار کنم؟ برگشتم و راه افتادم. قلبم درد می کرد اما نمی دانستم چرا. روز بعد خسته از خواب بیدار شدم. سعی کردم از مدرسه رفتن در خانه بمانم ، اما مامان اجازه نداد.

 

در مدرسه همه جشن می گرفتند و می خندیدند. آنها به نوبت حیوانات پر شده یکدیگر را به اشتراک می گذاشتند ، آن را در دست می گرفتند و می بوسیدند. معده ام از چیزی که به آن پروانه می گفتند مریض شد. از معلم علومم پرسیدم که چه چیزی می تواند پروانه ها را آرام کند ، او با نگاهی کنجکاو از من پرسید چرا؟ من از پاسخ دادن خودداری کردم. وقتی تعطیلات رسید اسباب بازی های پر شده در سراسر زمین بازی وجود داشت. فقط میخواستم این روز تموم بشه

 

خوشحال بودم که به خانه خود بازگشتم و در وظیفه ام کار کردم. با شنیدن نامم بر روی تلفن داخلی ، مدادم محکم چکید. نمی شد. مطمئناً من دوباره آن را شنیدم شاید مدیر تصمیم گرفته به دلیل پاره شدن پوسترها به من بازداشت شود؟ یا شاید آنها می خواستند به همه اعلام کنند که من چه کار کرده ام. شروع کردم به نشستن روی صندلی ام و سرم را به سمت پایین متمایل کردم انگار که مشغول خواندن تکلیفم بودم.

 

این اطلاعیه ادامه داد: "شما برنده مسابقه حیوانات شکم امسال هستید." اما من برای انجام کاری نامزد نشده بودم. من تصویری از خودم با یک حیوان پرشده ارسال نکردم. این چگونه می تواند باشد؟ سعی کردم با گرفتن مداد دیگری از کیف مدرسه ام ، آن را نادیده بگیرم.

 

معلم خانه هیجان زده بود زیرا یکی از شاگردان او بود. لبخند زد: "این تو هستی" در حالی که من سکوت کردم ، دیگر دانش آموزان شروع به تشویق کردند. وقتی صدای در زدن را شنیدم سعی کردم روی کارهای مدرسه تمرکز کنم.

 

معلم در کلاس را باز کرد ، اما هیچ کس در چشم نداشت ، به جز یک بسته بزرگ هدیه که در راهرو بسته شده بود.

 

"نمی خوای بازش کنی؟" معلم من پرسید

 

من رفتم تا چهارپایه را کنار دیوار بگیرم ، در حالی که معلم من جعبه بسته بندی شده هدیه را به داخل کلاسش کشاند. خودم را شگفت زده کردم که سرعت من چقدر سریع بود.

 

با ایستادن روی چهارپایه ، بسته بندی را باز کردم در حالی که همکلاسی هایم با انتظار نگاه می کردند. با بازکردن جعبه ، چشمهایم از همه حیوانات پر شده درونش مات و مبهوت شد. لکه های خیسی را روی آنها احساس کردم انگار گریه می کنند. شاید آنها باقی مانده هایی بودند که هیچ کس نمی خواست. دستم را به طور مختصر روی چشم هایم دراز کردم.

 

در راهرو همان دانش آموزان و معلمانی ظاهر شدند که مرا در حال پاره کردن پوسترها گرفتند. به داخل جعبه نگاه کردم و پریدم داخل. شنا و پرواز در میان تمام حیوانات پر شده. آنها را نزدیک خود نگه داشتم تا مطمئن شوم می دانند که تنها نیستند.

 

سپس با چنان شادی به سمت بالا کشیدم که بسیاری از چرکین ها شروع به پرواز کردند. همکلاسی های من بالا می رفتند تا یکی را بگیرند یا یکی را تعقیب کنند. تعداد زیادی برای همه وجود داشت. وقتی در بین دوستان جدیدم شنا می کردم ، چیزی را احساس کردم. گرچه من اسم حیوان دست اموز کوچک را ندیدم ، اما او را همیشه داشتم.

در قلب من عشق وجود دارد.

 

نویسنده

کیت یریساری استیتسون

ویراستاران خلاق

ترزا گارسیا استیتسون

Aniekan Udoh

ویراستاران

ترزا گارسیا استیتسون

Aniekan Udoh

راشل یاتس

© 4Jul2021 اولین انتشار Keith Yrisarri Stateson

نام ها بر اساس حروف الفبا در هر فیلد ، صرف نظر از میزان مشارکت فردی ، ذکر شده اند.

bottom of page